سحر نازنینم، زمان واکسن هیجده ماهگیت فرا رسیده بود، 29 دی ماه ، و مرکز بهداشت برای تاریخ 30 دی به ما نوبت داد. یعنی شب یلداصبح روز سی ام دی ماه، دایی عباس و عزیز باهم تورو به درمانگاه شهید مطلبی بردندو واکسن هیجده ماهگیتو زدی.بسیار بی تاب و بی قرار بودی.و همون شب ، شب یلدا بود.ما برای شادی دل شما دوتا خواهرای دوست داشتنی، یه تولّد خیلی کوچولوی شش نفره با حضور « خانواده ی چهار نفری خودمون و عزیز و باباجی« خونه ی باباجی گرفتیم.قبل از تولّد دایی عبّاس هم بود و چندتا عکس با شما گرفت و رفت مهمونی .بابایی و باباجی به شیرینی سرا رفتند و تمام وسایلی که به ذهنشون میرسید گرفتن.( شمع، بادکنک، ریسه، بخاطر شب یلدا کیک پیدا نمیشد و رولت گرفتن، فشفشه، آتیش بازی )بعدش دوتایی به اسباب بازی فروشی رفته بودن و یه عالمه کادو گرفتن تا دوروبر غزل پر از کادو بشه( اسکوتر- ارگ و میکروفن- لوازم برقی خانگی مثل آب میوه گیری و همزن و ... - پازل- عروسک و ...)اون شب بابایی خودش شعر تولد میخوند و براتون دست میزدیم.سحر خیلی خوشحال بود و کلاه تولد گذاشته بود و دائم بدو بدو میکرد. انگار نه انگار که واکسن زده.غزل هم از خ بهونه های قشنگ ما برای زندگی...
ادامه مطلبما را در سایت بهونه های قشنگ ما برای زندگی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : cghazalnaz2 بازدید : 68 تاريخ : چهارشنبه 11 اسفند 1395 ساعت: 7:02